دير شده ...
در را باز ميکند و به اتاقش ميروم او هم ميايد
دستش را ميگيرم و تولدش را تبريک ميگويم و هديه اش را می دهم
باز ميکند و از هيجان جيغی کوتاه ميزند... تشکر...
به چشمانش چشم دوخته ام و سنگينی نگاهم را خودم هم حس ميکنم
ميگويم به خاطر اون ماجرا...ببخشيد
ميخندد و دستم راميکشد و ميگويد اين همه ادم اونور نشستن اونوقت من و تو اينجاييم بده بيا بريم
دوباره حرفمو تکرارميکنم...چشمکی ميزند و به طرف در ميرود
ميگويم بايد يه چيزی روتوی وبلاگم اعتراف کنم
اخمی ميکند و ميگويد بلاخره من ادرس اين وبلاگتو نفهميدم ها
...
ومن اعتراف ميکنم که خيلی زود پشيمون شدم
و از اين زود پشيمون شدنم احساس غرور ميکنم
من اعتراف ميکنم...
ايا اين جز خوبی های ادماست يا بدی ها...؟
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
Back to Home page