دوست دارم دستشو محکم بگيرم و فشاربدم
دوست دارم بهش بگم تو ديگه مردی شدی اين کارا از تو بعيده
دوست دارم بهش بگم خيلی چيزا بايد يه خاطره بشه و ما هم يواش يواش فراموششون کنيم
دوست دارم تو چشماش نگاه کنم و بگم ببين حالا راه جلوی ما خيلی خيلی بلنده...
دوست دارم ياد خنده هاش بيفتم و تصوير الانش پاک بشه
منو صدا ميکنه ميزنه پشتم با بغز ميگه پاشو پسر تو چرا اشک تو چشات جمع شده...
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
Back to Home page