شايد اصلا تو زندگيت نبودم که بخوام حالا برم ديگه!
راست ميگه...اول بود ولي خودش خواست نباشه!
بهش نگاه ميکنم :چرت نگو قرار شد از اين حرفا نباشه
خوب بوده که اينطوري شده نه؟!
نميدونم شايد!
...
بستشو بهش ميدم:اون قاب عکس کوچولو سفاليه توش نيست
همون ابيه؟
اره اگه ناراحت نميشي اونو ميخوام نگه دارم...
جوابينميده و هروقت اينکارو ميکنه تا حدجنون عصبي ميشم ولي الان يه حس خاصي دارم که مانع عصبانيتم ميشه
داره با فنجون قهوش بازي ميکنه ياد اون دفه هايي ميفتم که براي هم الکي فال ميگرفتيم...حواسش به من نيست
نميدونم چرا ولي اول دوسش داشتم خيلي دوسش داشتم اصلا عاشقش بودم ولي کم بود شايد يه ماه هم نشد!
همون چند وقتي که درسو کنار گزاشتم و تا ساعت هشت هر روز با هم بوديم و اون تا کتابخونه ميرفت و منم ميومدم مدرسه و مثلا درس ميخوندم
ولي زود گذشت شايد تقصيرمن نبود...
شايد هم بود به هر حال برام اصلا اهميتي نداره...ديگه نداره
ميگه از اين ماجرا خوشحالي يا ناراحت؟
خوب يه حس خاصي دارم که بهتره بهش نگم!!
مثل خودش جوابشو نميدم و فقط نگاش ميکنم و فکرميکنه جوابشو گرفته!!
خيلي سخت ميگذره ول تموم ميشه
وقتي ميام بيرون ميفهمم حسم چي بوده حس خوبي بوده حس اينکه يه بار از دوشم برداشته شده
وقتي ميرسم خونه بايد سريع به يکي تلفن کنم به اونيکه اين کارو به خاطر اون کردم...
موقع تلفن کردن چشمم ميفته به همون قاب عکس سفالي ابي همونيکه الان تيکه تيکه شده و شکسته...
اشنايان عزيز گير ندين اين داستان من نبود
داستانه پسري توي يه شهري شلوغ بود که من گمش کرده بودم...
هرگونه شباهت من با اين پسر تکذيب ميشه من حوصله جواب پس دادن ندارم!!
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
Back to Home page