همه چي با يه تلفن شروع ميشه...
اول که صداشو ميشنوم زياد تحويلش نميگيرم چون چند روزي نگذشته که باهاش شديد حرفم شده...
ولي صداش يه جوريه انگار خستست انگار مريضه انگار گريه کرده ميترسم ميگم چي شده ميگه پاشو بيا اينجا.قطع ميکنه
چندتا زنگ ميزنم درو باز نميکنه تو کيفم کليدشو دارم درو بازميکنم و ميرم بالا چراغا خاموشه يه دفه دلم ميريزه
پس کو کجاست؟
درو با احتياط بازميکنم...چراغ اتاق اخريه روشنه...
انگار فهميده من اومدم:
همه چي تموم شد...
گنگ گنگ ميشم امکان نداره!
ميگه چرا يه دروغاي بزرگي بهم گفته...
ساکت ميشم تا حرف بزنه از دروغاي اون از اينکه يه مليون پولشو خورده از اينکه هنوز با اون يکي دختره هشت ماهه رابطه داره
باورم نميشه اخه اين تا ديروز اينطوري نبود
ميترسم ازش بپرسم.ولي خودش ميگه: خوب شد اين وسط يه دوست مشترک پيدا شد و اينارو گفت خودم هم که تحقيق ميکردم
ديگه حرفاشو نميشنوم ياد سه روز پيش ميوفتم که بهش گفتم اين يارو خيلي مشکوکه! عصباني شد و با من سر سنگين شد...
ميترسم تنهاش بزارم ميترسم...اخه عاشقش بود.
يه دفه ميزنه زيرگريه ميگه ديدي؟ ديدي کثافت چه جوري يه دفه همه چيزو به لجن کشيد..
دست خود نيست اشکهاي من هم اشکهاي او را همراهي ميکنه دستشو ميگيرم ميگم خفه شو ديگه اشک منم در اوردي دختر پاشو بريم يه قهوه بخوريم...
قهوه تلخه تلخه طعم تند دانهيل تلخترش هم ميکنه ساعتهاست داره حرف ميزنه و اشک ميريزه...اشک ميريزم و ساکتم...
ميريم پايين ميبينم همه اومدن پايين ولي هيشکي جرات نکرده بياد بالا يکي تسبيح دستشه همه نگرانند يکي هم داره اشک ميريزه...
ولي بالا اخرش فهميد خيلي بهتر شد: اينطوري خيلي بهتره!!
حالا حالش بهتره دوباره چندتايي ميريم بالا شب تا صبح ميشنيم و حرف ميزنيم
فرداش هم همينطوره
همين الان برگشتم خونه حالش خيلي بهتر شده همه چيزو قبول کرده و اون اشغال هم داره از ذهنش ميره...
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
Back to Home page