وقتي ساعت ۱۰ صبحوندا بهم زنگ زد و گفت داره مياد من تو راه بودم فکر کردم زود دارم ميرم! ولي بي خبر از اينکه اقاي مخفي(به من چه گفت اسمش را هيچ جا ننويسم ولي ميشناسينش لا اقل من اينطوري فکر ميکنم!) اومده و رفته من و وندا هم تا ده و نيم وايساديم نيومدش و بلاخره با هزار زحمت مخفي رو دراورديم از خونش! رضا هم که ساعت نه صبح زن زدم از خواب بيدلرش کردم هم خودشو رسوند بيچاره مليحه و مرجان حدود ۱ ساعت تو ميدون فردوسي علاف شدن!!
اقا شيش نفري قرار بود بريم مصاحبه...!!!
وقتي دو تا خانوما ما رو ددن که براي مصاحبه اومديم اول از تعداد زيادمون ترسيدن بعد براشون هيجان انگيز بود اين همه جوون برا دو نفر ادم اومدن!
مصاحبه خوب پيش رفت فقط خيلي جاها لازم شد واکمن خاموش بشه و راحت تر حرف بزنيم!
تازه هديه هاي خوشگلي هم گرفتين!
بعدشم که جاتون خالي انقدر پياده راه اومديم که همه داشتيم ميمرديم!
تا ساعت پنج هم توي گلستان ميپلکيديم که همه جاش تعطيل بود ولي مجبور بوديم نه نبوديم؟
بعدشم که من مثل گاو تا الان خوابيدم!
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
Back to Home page