اعتراض به تخلفات آشکار در انتخابات ETERNITY

       
 

                   

 
archive e-mail
   
 
October 09, 2003
پريشان حالي هاي يک ديوانه!
متن پايين فکر هاييست که در عرض دقايقي به فکرم رسيده.اگر مطمئن هستيد که از نظر عقلي سالم هستيد نخوانيد ولي اگر کمي ديوانگي در خود سراغ داريد...
هوا سرده...ولي يه جوري همين هواي سرد هم لذت بخشه!
دستم رو از پنجره ماشين بيرون ميبرم.از سرما تقريبا بي حس شده.بابا شروع به حرف زدن ميکنه ولي من اصلا نميشنوم.ميفهمه.و از اينکه فهميد ناراحت ميشم.ولي نميخوام ادامه بده صداي ضبط رو زيادتر ميکنم طوري که حس ميکنم صداي ضربان قلبم را هم با ريتم اهنگ ميشنوم.جايي کار داره و من بي هدف دنبالش اومدم! ميگه بيا بريم تو زود تموم ميشه و ميريم و ميگم من قدم ميزنم همين دور و ورا اومدي بيرون بهم زنگ بزن منتظز جوابش نميمونم و راه ميافتم.به امروز فکر ميکنم:
دوباره تلفنش بهم ارامش داد هميشه يه جورايي برام بي اهميته ولي وقتي باهاش حرف ميزنم بهم ارامش ميده. باهاش راحت هستم و همه چيزو بهش ميگم ميخنده! ازش حال دوست دخترشو ميپرسم.دختر خوبيه و اولين دوستشه که به دل اين راه نمياد و اينم از همين موضوع لذت ميبره! توي مهموني وقتي با ... ديدمش اولش شک کردم بعد گفتم اگه چيزي بود حتما به من ميگفت همين حرفو کامل بهش زدم و اونم کامل موضوع رو توضيح داد.يه موتوري ازم ادرس ميپرسه من اصلا اينجاها رو بلد نيستم اونم ميره!ياد کتابي که از صبح خوندم ميفتم يه سوتي از کتاب گرفتم يه جايي ميگه فلاني چهار سال ازم بزرگتره و جاي ديگه اي ميگه ازم هشت سال بزرگتره وقتي به اين سوتي برخوردم ديگه کتاب برام جالب نبود چون فکر ميکردم اشتباه فاحشيه ولي تا عصري نشستم و تمومش کردم.
هوا سرده...سردم شده و سرماي جذابيه هوس سيگار کردم ولي خوب من که سيگاري نيستم تازه تنهايي هم تو خيابون تا حالا امتحان نکردم!
به يه دکه روزنامه فروشي ميرسم پر از روزنامه...ديگه همشهري تا ظهر تموم نميشه ديگه جامعه و نشاط و عصرازادگان و صبح امروز هم نيستن که تا عصر به چاپ سوم برسن
حتي شرق هم مونده همشون از سازگارا نوشتن...
پريشب وقتي شايعه شد بود که سازگارا مرده تنم لرزيد جامعه امروز مال او بود بعد هم که قرار بود شهردار بشه و اون نامه ي مشهورش به رهبر! حالا که ازاد شد و روزنامه هاي اصلاح طلب به خود ميبالند چون اين ازادي را به خاطر اين ميدانند که خبر سازگارا چند روزي در تما روزنامه هايي که حتي کمي هم نفوذ داشتند تيتر صفخه اول کردن...ديگه حالم از همشون بهم ميخوره.ولي فکر ميکنم که انتخابات هم نزديکه! با خودم کلنجار ميرم که ببينم شرکت ميکنم يا نه...شرکت ميکنم.مطمئنم.نبايد راستي ها باز قدرت دستشون بياد.سرم گيج ميره.گور باباي همشون.از اين حرف خودم بدم مياد ميدونم از دلم نيست.خودم را سرزنش ميکنم و راه مي افتم.فردا صبح با رضا و رامين تو مترو قرار گزاشتيم.دوست داشتم با رضا و بهنام برم راه بريم ولي يه کاري داشتم نشد.ديشب با بهنام قرار گزاشتم امشب باهاشون برم خدا کنه ناراحت نشده باشه...خوبه فردا برم بليط کنسرت کاوه يغمايي هم بگيرم.اگه بشه براي مجله باهاش مصاحبه کنيم کهشره حتي يه گزارش از تمرين هايش هم خوبه.پارسال کاوه يغمايي را ديدم.براي خريدن بليط کنسرتش تو تالار حرکت رفته بودم يه جايي بود تو سهروردي شمالي يه خورشيد هم تو ادرسش داشت بهش ميگم که چي شده! و بهش ميگم نکنه بريزن کتکمون بزنن ميخنده و ميگه نه از اينکه دارم با کسي حرف ميزنم که ميخوام کنسرتش برم خوشحالم! اگه به همون ادرس برم ممکنه بتونم پيداش کنم.شايد حامد هم بتونه کمکي بکنه.بي خيال بابا!
بابا زنگ ميزنه و ميگه کجايي من اومدم بيرون تازه ميفهمم که چقدر دور شده ام و راه را گم کردم سرما تنم را ميلرزاند و احساس نا امني ميکنم به بابا ميگم بوق بزنه ببينم ميشنوم يا نه!! اره صداي بوق مياد ميگم بيا سر خيابون اصلي نور چراغو ميبينم و الکي خوشحال ميشم...

10/09/2003 07:48:00 PM ;
0; Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

Back to Home page

 

© All Rights Reserved | Graphic by Sam Esmaelian | Designed By Miad Bigdeli