نميدونم.نميدونم چه احساسي دارم.نميدونم نظرم چيه.
نميدونم چه فکري تو کلمه.نميدونم از زندگي چي ميخوام.فقط ميدونم خيلي
خسته شدم.
خيلي خيلي.
-تا حالا شده بعد از اينکه مدتها به يه مشکل فکر کردي و جواب نگرفتي دلت بخود که بخوابي؟
-آره!فکر ميکردم فقط خودم اينجوري ميشم.
چقدر دلم ميخواد يکي روبروم بشينه و برام حرف بزنه.من دستم رو بزارم زير چونه ام و بش نگاه کنم.
دقيق بشم تو نگاهش٫بعد به رنگ چشماش فکر کنم٫کم کم حواسم پرت بشه که اصلا داره چي ميگه٫فقط موسيقي ملايم صداش رو بشنوم و نگاه مهربونش رو ببينم.
نگار اين نوشته ي بالارو توي وبلاگش نوشته...
باورمنميشه که حسها يه موقع هايي انقدر به هم نزديک بشن...باورم نميشه
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
Back to Home page