اراجــــــيــــف مــــزمـــن!
امروز خيلي کارها براي انجام دادن دارم(!!)...بگين افرين باريکلا!
و اين بعداز اين همه بي کاري انقدر ذوق زده ام کرده که اين ذوق زدگي باعث ميشه به هيچ کدومشون نرسم!(شوخي ميکنم هيچ کاري ندارم!)
ساعت دو تا چهار و ربع و دوباره چهار تا شش و ربع کلاس دارم (فيزيک و ازمايشگاه فزيک!!!) ولي فکر نکنم برم چون ساعت دو تا چهار هم بايد بريم يکي از اين NGO هاي تازه تاسيس و ببينيم ميخوان چي کار کنن اين اقايون و خانوما ولي اينم فکر نکنم برم چون خيلي وقته تو يه جمع <<غريب>> نبودم و براي همين برام سخته...عادت دارم که بشينم تو يه جمع اشنا و غريبه ها رو مسخره کنيم(من چه سبزم واقعا!) و ميترسم اگه تو يه جمع غريبه باشم خدا بخواد انتقام بگيره و بقيه منو مسخره کنن!! واااا ميخاون منو مسخره کنن؟ بي شعورااااا خجالتي چيزي نميکشن؟!(اقا شوخي کردم ها!!)
بعدش با بابام هم کارهاي اساسي دارم...اساسي ترينش اين که ماهيانمو بده(من نهم ماهيانه ميگيرم! و موفق باشم!) و اينکه بايد برم يه حالي هم به رنوي فکستني مامانم بدم...ديگه...اهان دارم مخشو اساسي ميزنم که برم شرکتش و ماهي يه چيزي ازش بگيرم... ولي فکرنکنم موفق بشم(هوووم!!!) در ضمن با کمي بهتر کردن اخلاقم(اعم از اينکه صبح اول وقت روز تولدش زنگ زدم به گوشيشو تولدشو تبريک گفتم بيچاره جا خورده بود که من چرا يه دفه ادم شدم تاره شبشم که اومد روي کيکش سه تا فشفشه گزاشتم و البته براش کادو نگرفتم!!) تونستم راضيش کنم که ماشين به درد نخورش دست من باشه!...فقط ديشب ميگفت که از کي دوباره براي پاسکال و دلفي وقت ميزاري که من گفتم بعد از عاشورا اينا که امام حسين ناراحت نشن...بعد با لبخندي موزيانه فرمودندکه امام حسين از ويسکي خوردناي شما ناراحت نميشن...که منم با پررويي تمام گفتم چررااا ولي به امام حسين گفتم که تا محرم شروع شد ديدم شيشه ي ويسکي داره تموم ميشه و بابام شيطون شده و منم مجبور شدم بخورم!!
الان خاله ي مامانم يه کارره اومده خونه ي ما و بي هوار تلفنو برداشت که زنگ بزنه منم داشتم يه اهنگي از ارا(ERA) رو دانلود ميکردم و ديسکانکت شدم...و الان علاقه اي مفرط به پيچوندن خونه دارم و دلايلي زياد هم واسه اين کار دارم اما چون مسائل به مسائل تحتاني و اينا بر ميگرده بهتر ميبينم که رو تخت دراز بکشم و مجله ي هفت رو بخونم که طفلکي خيلي وقته افتاده رو ميزم و خاک ميخوره(يه دفه دلم واسش کباب شد!)
در ضمن حموم هم بايد برم و ريشمو بايد بزنم و با اين همه اوصاف فکر نکنم به هيچ کاريم برسم...
ولي هوس دانشگاه هم کردم...جالبيش اينه که ترم پيش که کلاسامون با هم نبود بيشتر ميرفتيم سر کلاسا ولي اين ترم که ما سه تا (من و رامين ومحمد) کلاسامون عين هم برداشتيم سه نفريمونو راضي ميکنيم که هيچ کدوم نريم و اخرش هم نميريم!!
واين کار خوبي نيست!
امروز يکي زنگ زد و گفت نمايش خصوصي مارمولک هست(فکر کنم يا گفت امشب يا گفت دوازدهم ولي الان که فکر ميکنم ميبينم حتما يارو خيلي بعد تر رو گفته و من حواسم نبوده چون تو محرم که فيلم کمدي نمايش نميدن!!)
ديگه پاشم برم به کارام برسم!
خسته نبايد موفق باشيد!
پي نوشت:!اين خاله ي مامانم داره گلگي ميکنه از مامانم وخالم و داره ميره تو مخم! تازه ساعت يکه من هنوز خونمونم!
پي نوشت۲:ديروز بنا به دلايلي و يا بدون هيچ دليلي نتونستم اين رو پست کنم فقط بگم از اون کارهايي رو که گفتم فقط دو تا شونو انجام دادم...اونايي که راجع به بابام بود!!
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
Back to Home page