ديشب يه ساعت با خدا سنگامو وا کندم!
بالا پشتبون با اينکه سرد بود ولي بهترين جا بود براي اينکه باهاش حرف بزنم مخصوصا اينکه ميخواستم سرش داد هم بزنم...
اول زير بار نميرفت ولي اخرها انگاردلش برام سوخته باشه يا از دستم خسته شده باشه يه <<قبوله>> زير لبي گفت منم محلش نزاشتمو بدون خدافظي اومدم پايين...
بهش فرصت دادم که خودش يکي از راهها رو برام انتخاب کنه ماشالله قدرت خوبي که در اجبار کردن مردم داره...ببينم چي ميشه!
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
Back to Home page