فکر ميکنم...کاري که بيشتر اوقات يا بهتر بگويم: هميشه اداي انجام دادنش رادر ميارم و جالب اينجاست كه نتيجه هم ميدهد.
يادمه روزهاي اولي كه قالب اينجا به اين شكل تغيير كرد (دست امير قرباني درد نكنه) به دوستي گفتم قصد دارم بالاي وبلاگ وارنينگي بنويسم به اين مضمون:
خواندن اين وبلاگ به افرادي كه از سلامت كامل عقلي و عاطفي برخوردارند توصيه نميشود!
همان دوست خنديد و گفت اين حرفت باعث مسئوليت هاي زيادي برات ميشه و با شناختي كه از تو دارم حدس ميزنم از پسش بر نخواهي امد!
همان روزها نيز تصميم بر جديد تر نوشتن كردم!!!
الان كه نگاهي به دو سال نوشتن در سه وبلاگ شخصي و دو وبلاگ عمومي و دو سايت سياسي ميكنم ميبينم واقعا هيچ پيشرفتي از ان ابتدا نداشتم البته مقالات سياسي انتقادي اين روزها انقدر نوشتنش( به شدت) راحت شده كه از دست من نا نويسنده هم به راحتي بر ميايد لازمه اش نگاه گذرايي به پرونده ي يك شخصيت سياسي داخل حكومت هست كه اوايل از محافظه كاران انتخاب ميشد و الان كه مد روز شده شمردن بي كفايتي هاي اصلاح طلبان حكومتي از بين انان انتخاب ميكنيم!!
فكر ميكنم...
شروع ديوار اما براي من تجربه هاي جديدي را نيز پيش اورد تجربه هايي كه زياد جالب هم نبود.
و مطمئنم شخصيتي كه برام هميشه منفور بوده را در همين سه وبلاگ شخصي ارام ارام جان دادم و خيلي سريع بزرگش كردم!!
قصد ندارم ويژگي هاي يك شخصيت منفور را از نظر خودم بشمارم كه با اين كار خودم را زير سوال ميبرم!!
هر چه بيشتر به سال پيش فكر ميكنم بيشتر از خود خسته ميشم!!
ميداني؟! سال پيش انقدر ها هم بد نبود يا شايد درست باشد بگويم سالي بود با رگه هايي ازخوبي بلاخره هر چه باشد من از سال گذشته وارد دانشگاه شدم و فهميدم كه دانشجو كه ميشوي نبايد درس بخواني!!
سال پيش هم با اينكه شروع دوستي من با تو نبود... شروع دوست داشتن ها بود...قبول داري خيلي همه چيز اتفاقي پيش امد و ما هم شايد ابتدا قصد را بر مقابله با پيش امدها گذاشته بوديم؟! ديگر چيزي يادم نمي ايد از ان روزها و فقط ميدانم كه دوستت دارم.
از اين بازي فكر كردن خسته شدم.سرم را روي ميز ميگذارم و از همه چيز خالي ميشوم. و چه حس خوبيست حس خالي شدن...از همه چيز و همه كس انگار بر روي سرت دانه هاي ريز و يخ برف ارام خونه ميكنند.
مادر سکه اي تميز را براي سفره ي هفت سين ميخواهد. سکه اي را ميدهم و شمع ها را روشن ميکنم و دوباره خيره بر مانيتور ميشوم...مگر غير از اين است که امسال هم بهترين لحظه ها و تلخ ترين ها را از صفحه ي همين مانيتور حس كردم؟
و مانيتور را نگاه ميكنم و گوشم را به صدا ميدهم...
يا مقلب قلوب و الابصار...
سال تحويل شد و سالي ديگر اغاز شد سالي كه من را وارد دهه ي دوم زندگيم خواهد كرد...
اولين اي ميل تبريك سال نو را ميگيرم و باز ميكنم
به افتاب سلامي دوباره خواهم داد
به جويبار كه در من جاري بود
به ابرها كه فكرهاي طويلم بودند
به رشد دردناك سپيدارهاي باغ كه من
از فصل هاي خشك گذر ميكردند
به دسته هاي كلاغان
كه عطر مزرعه هاي شبانه را
براي من به هديه مي اورند
به مادرم كه در ايينه زندگي ميكرد
و شكل پيري من بود
و به زمين؛كه شهوت تكرار من؛درون ملتهبش را
از تخمه هاي سبز مي انباشت ـ سلامي دوباره خواهم داد...
نــــورزتــــان پــــيـــروز!
سـام اسـماعيليان
نوروز هزار و سيصد و هشتاد و سه
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
Back to Home page