تعزيه خواني ي شازده کوچولو
هفته ي پيش پنجشنبه هنر خون من و
ارمان حسابي پايين اومده بود و مجبور به حرکات شاد شديم!
اول اينکه به ديدن شازده کوچولو در تئاتر شهر رفتيم.
بماند که قبل از شروع تئاتر ما چقدر علاف خيابون ولي عصر شديم و حتي سري هم به پارک دانشجو زديم(نترسيد!اگر از احوال من ميپرسيد من که هنوز سالمم و خطري تهديدم نکرد!!)
موقع ورود به سالن نو از سالن صداي طبل و شيپور تعزيه ميومد و بد شانسي ما دقيقا نشستيم دم همين نوازندگان محترم!
تئاتر به روش شبيه خواني(همون تعزيه!) بودش و همه توش ميخوندن و با ديدن شازده کوچولو(که پسري که نقشش رو بازي ميکرد شديدا بد صدا بود و زبونش ميگرفت!) من به شدت ياد طفلان مسلم توي اين تعزيه ها افتادم مخصوصا که خيلي هم با اه و ناله ديالوگهاشو ميخوند!
ولي وقتي يواش يواش تونستم به خودم بقبولونم تعزيه نميبينم و به اين نوع خوندن عادت کردم تئاتر به نظرم بهتر شد!
البته به قول يه دختري توي سالن انقدر متن خود شهريار کوچولو قشنگ و قوي هست که هر جوري اجراش کنن باز به دل ميشينه!
گل بازي به روش مدرن!
بعدش هم که بليط <<خانه در گذشته ما است>> رو داشتيم از سالن نو گوله کرديم و رفتيم سالن سايه.
عجيب اينکه صندلي هاي سالن رو خيلي خيلي بالا اورده بودن و صندلي ها خيلي پهن بود به طوري که من تا اخر تئاتر دراز کشيده بودم روي صندلي!!
وقتي پردهکنار رفت يه خانومه که لباس اسپانيايي تنش بود و دامنش و هي بالا پايين ميکرد و هوا ميداد جيغ جيغ ميکرد و اواز ميخوند!
بعد يه دفه از استخر گلي که جلوي خانومه بود يه اقاهه اومد بيرون که حرکاتش در بعضي جاها انقدر مضحک ميشد که چند نفري علنا ميخنديدن(يکيشون استاد تابان بود که روبروي من نشسته بود و تا اخر هي به من لبخند ميزد و من هم با وقاحت تمام سلام نکردم خدمتشون!)
نمايش از اين قرار بود که يه خانومه رو بالکن وايساده بود و يه اقاهه که توي يه استخر گل و لجن بود روبروي خانوه تا اخر حرکات شاد ميکرد(!!) و منگفتم شايد اولش اينطوري باشه که البته هر چقدر سعي کردم بهتر نشد و اخرش اقاهه از زير گل يه شيشه مشروب در اورد و تو يه گيلاس گلي ريخت و گرفت بالاي سرش خانومه هم اتيشش زد و يه دفه دست اقاهه اتيش گرفت و اقاهه کل استخر رو اتيش زد و بعد خودش هم کامل اتيش زد!!
تئاتر در ايجاد صحنه هاي غير قابل پيش بيني و تعجب انگيز(!) حسابي موفق بود طوري که تا اخر همه مردم تو کف بودن.ولي هيچ معني ديگه اي نداشت مثلا ممکنه بشه تفسير هاي زياديکرد(زندگي دو سطح مختلف انسان يا انسان و خدا و يا ...) ولي مطمئنا اينها به ذهن اقاي کارگردان نرسيده بوده!
البته توي بروشورش نوشته بود که فلسطين و از اين حرفها که مزخرف فرموده بودند!!
بعدش هم که من و
ارمان داشتيم از حال ميرفتيمو خودمونو به سختي به خونه رسونديم!
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
Back to Home page