عجب تفریح بزرگی بود آخر هفتههایی که با تلویزیون میگذراندیم. پنجشنبه شب، زندگی با مسابقه هفته شروع میشد. بعد، هنر هفتم بود. میخوابیدی، صبح، صبح جمعه با شما بود. کمکم به نمازجمعه میرسید. بعد از نماز، اخبار بود و تحلیل نمیدانم چهی یکربعهیی که جمعهها پس از اخبار نشان میداد. بعد، برنامه کودک، کماهمیتترین قسمت پروژه بود، ولی به هر رو کسی نمیتوانست اعتراض خواب و درس و مشق و این کس و شعرها کند. بعد به فیلم سینمایی میرسید. بعدش هم تحلیل سیاسی بود، اسمش یادم نیست. فیلم سینمایی را هم به هر بهانه دیده، دیگر ناچار از محکومیت به درس و مشق بودم؛ کتاب پیش رویت باز، چه کیفی میداد گوش را به تلویزیونی که پدرم روبرویش نشسته بود سپردن و هر از گاه نیمنگاهی نیز انداختن. تحلیلهایی که درباره فروپاشی شوروی میکرد و پیشبینی وقوع اتفاق مشابهی برای آمریکا هنوز یادم هست، یا مثلاً صحنههایی از محاصره پارلمان مسکو در جریان کودتا و شلیک تانکها به سوی ساختمان مجلس.
متأسفانه از آخرینهای نسلی بودم که این پدیدهها را دیدیم. دهه شصت خیلی زودگذر بود. افسوس میخوری وقتی میبینی این روزها بسیار میشود همه شبکههای تلویزیون را بیازمایی و حتی در یکی آخوندی پیدا نشود. امروزیها چطور بتوانند بهترین چیزها را از این تلویزیون ببینند و بفهمند تلویزیون چه چیز مزخرفی است؟ نمیدانم چه کسانی بتوانند بفهمند، ما (من، و شاید دیگر کسانی که آنگاه همفکرم بودهاند) که همه تبلیغات رسمی خوب و بد و هنجار و ناهنجار را پذیرفته بودیم، در برابر این تبلیغات رسمی، تارکوفسکی که همان تبلیغات رسمی ارائهاش میکرد بهترین آلترناتیوی بود که برای گریز از این تبلیغات رسمی پذیرفتهشده میپذیرفتیمش.
قصدم غر نبود، هرچند با افزوده شدن جمله آخر، غری هم باقی نماند. وقتی مینویسی، همه نوشته در ذهنت است. خواندن فایده ندارد، هیچگاه هنگام خواندن، همه متن یکجا و یکباره در ذهن نمیآید، فکر کردن که هیچ. بعد، ناگهان میفهمی چه چیز جالبی کشف شد، بنویسمش، میآیی بالا، نگاه میکنی کجا باید بگنجد. و سپس معترضه آغاز بند، خود بند جدیدی میسازد.
یکی از فیلمهای سینمایی روز جمعه را نصفه دیده بودم. شاید هم کامل دیده بودم و درست یادم نمانده. به هر رو نمیدانم چرا تصویر ذهنیام از آن فیلم با فیلم دیگری، که اتفاقاً ایرانی هم بود، در هم آمیخته. این هم از عجایب روزگار است. فیلمی که گفتم، آن چیزش که نگذاشته از یادم برود، خارقالعادهگی حرکت دادن کشتی بر خشکی و بالا کشیدنش از تپه است. مردی برای دستیابی به ثروت هنگفت حاصل از کائوچو گروهی از بومیان وحشی و تمدنناپذیر آمازون را به کار میگیرد، تا با یاری موتور بخار خود کشتی، آن را از تپهیی که میان دو رودخانه فاصله انداخته بالا برده، به رودخانه مجاور برسانند. صحنه له شدن یکی از سرخپوستان زیر کشتی هنوز از بار اول دیدن فیلم به یادم هست، و همچنین ترک خوردن تختههای سطح عرشه. خوشی مقتدرانه فیتزکارالدو به هنگام بازگشت، نشسته بر صندلی راحتیاش با آن قیافه خاصی که کینسکی دارد و سیگار برگ در دهان هم که فراموش ناشدنی است.
طبیعی است فیلم را دوباره دیدهام. همین چند روز پیش. آنوقت که همان تارکوفسکی که هر هفته فیلمهایش را با تحلیل میدیدیم را نمیفهمیدم کیست چه رسد دیگران، ولی کارگردان فیتزکارالدو را، چندی پیش بود، به طور اتفاقی، که اتفاقش را از یاد بردهام، فهمیدم هرتزوگ است. این، اولین فیلمی بود که از هرتزوگ دیدم، و دومینی بود که فهمیدم بدون دانستن آنکه از اوست، از او دیدهام.
اولین آنها، به همین اواخر باز میگردد. هنر هفتم تک بود. البته احتمالاً به خاطر سن من، که حتی سانسور هم نمیفهمیدم چیست، یا شرایط آن هنگام. ولی پس از آن، لذتبخشترین و پرخاطرهترین مجموعه چنینی برایم، مجموعهیی بود که شبکه دو دو یا سه سال پیش چهارشنبه آخر شبها نشان میداد: از ۱۲-۱ شروع میشد و با سرود جمهوری اسلامی به پایان میرسید. نمیدانم چه رمزی بود، بیشتر فیلمهای آن مجموعه را نه اسم یادم مانده نه کارگردان، بعضاً تیتراژ را نمیدیدم و تحلیلها را هم گوش نمیکردم، و مسخره اینکه بسیاری از آنها که هیچ نشانشان را ندارم، بعدتر به فکر یافتن و دوباره دیدنشان افتادم.
اسم فیلم را دیده بودم، آنجا که مورچههای سبز خواب میبینند، و البته با چنین طول و تفصیلی، فقط کلیتی به یادم مانده بود. عجیب نبود ندیدن اسم کارگردان، چه هم هرتزوگ را نمیشناختم، و هم آغازای فیلم با ذهنیتی پاک منفی پشت تلویزیون نشسته بودم؛ بعدها که دوستان هنگام معرفی فیلمهایش را گفتند فهمیدم اینیکی را دیده بودهام.
هیچگاه از «سرخپوستبازی» خوشم نمیآمده. عجیب نیست با پستمدرنها خوب کنار نمیآیم. همیشه شیفته علم و مدرنیسم بودهام، و عاشق بتن و تیرآهن و تراشه، همان حداکثر یک شبی که با روسپی عرفان و توهم و چپق سرخپوستی و زبان ژاپنی و نقش خدایان آفریقایی سر میکند هم خوشایندش نیست. وصف خوبی از آب در نیامد، بنویسیم همان «روسپی سرخپوستبازی» بهتر خواهد بود، شما اینطور بخوانید. بیایند صد ساعت منبر بروند که ماها چقدر بدیم و آنها چقدر انسانند و در غار چه خوش میگذشته... که جنگلها را بدهید دست بومیها و نیاوریدشان شهر و بگذارید زندگیشان را عصر حجری ادامه دهند. انگار اگر راهشان دهند به شهر و خانه نه، زاغهیی در اختیارشان بگذارند، کسی خواهد ماند که جنگل را ترجیح بدهد. نه عزیزم، به لطف همان تلویزیون دوستداشتنی دهه شصتیمان منبر آخوندها را زیاد دیدهام، این بازیهایتان بچههایی را شاید گول بزند که بهتر از هری پاتر ندیده باشند، منبر رفتن هم هنر و مهارتی میخواهد.
و با همین دید نسبت به سرخپوستبازی و سابقه فیلمهای چنانی بود، که با انتظار مزخرف محض، فقط به خاطر عادت و شاید از بیکاری پشت تلویزیون نشسته بودم. منطقهیی معدنی بود، شرکت معدن میخواست مشغول کار شود، ولی سرخپوستان معتقد بودند آنجا جایی است که مورچههای سبز جهان را خواب میبینند، و اگر خوابشان با انفجارها آشفته شود، دنیا را آشوب فرا خواهد گرفت. نمیدانستم دقیقاً چه بود که دیدم را نسبت به فیلم، با آن پایانش، مثبت کرد، ولی به هررو راضی تلویزیون را خاموش کردم.
اینکه آنچیز چه بوده، شاید اکنون کمی بدانم، و البته اگر چنین باشد هم نمیتوانم درست دانستهام را بیان کنم. نوع نگاه، همان نوع نگاه واگنر یا شوپنهاور به اِداها یا افسانههای هندی است. هرتزوگ فقط نگاه میکند، نه دلسوز است، نه مرید، و نه کسی که ادای دنبال غار بودن در آورد.
از زبان خود کارگردان بگوییم. هرتزوگ به دورافتادگان از تمدن علاقه دارد. ده دوازده دقیقهیی که در مجموعه «ده دقیقه پیرتر: ترومپت» در اختیارش بوده را به آخرین قبیله آمازون اختصاص داده که در تماس با تمدن قرار گرفتهاند. اسم قطعه، «ده هزار سال پیرتر» است. ماجرا، چنانچه در آغاز قطعه گفته میشود، چنین است:
برزیل، منطقه آمازون. در دورترین نقطه جنگل بارانی، قبیله اسرارآمیز و بدوی اوهوایهو وائووائوس از منطقه خود در برابر پیشرویها محافظت میکردند. در ۱۹۸۱ بالأخره با این آخرین قبیله مخفی هم تماس گرفته شد. این احتمالاً آخرین واقعه از این نوع در تاریخ باشد. دیگر هیچ جا و انسان ناشناختهیی روی این زمین وجود ندارد.
شاید اسم قطعه همهچیز را بگوید: «اعضای قبیله، هنگام تماس، متوجه نبودند که آن چند دقیقه، آنها را ده هزار سال پیرتر خواهد کرد». و همین جمله اگر جان کلام نباشد، آخرین گفتههای راوی فیلم، تکمیلش خواهند کرد:
چه بر سر اوهوایهوییها خواهد آمد؟ تاری هیچ توهمی ندارد. برادرزاده او، پائولو، نمونه نوعی نسل جدید است. او شرمسار است که نواده وحشیان است، و تنها آرزویش، این است که به شهری بزرگ برود و برزیلی خوبی باشد. او ترجیح میدهد پرتغالی صحبت کند.سرنوشت تاری نامشخص نیست. او میداند که زمان او و قبیلهاش گذشته.
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
Back to Home page