روزمرگي تقريبن من رو خلع سلاح کرده و حرفي براي نوشتن پيدا نميکنم.
شبها براي ۷ يا يکربع به هفت بيدار شدن بايد يک ساعت با خودم کلنجار برم و بعد همان هفت بيدار شوم و تا هفت و نيم سرشهرک باشم؛هميشه انقدر ميايستم تا اتوبوس بعدي بيايد تا جاي نشستن پيدا بشه؛
کارم را دوست دارم٬هرگز منکر اين نميشوم که براي اين کار که ربطي هم به درسهايي که مثلن در دانشگاه ميخوانيم ندارد حاضرم حقوق خيلي کم و در حد کرايه تاکسي فقط بگيرم ولي از نظر مالي هم ناراضيام نکردند! بماند که اين کار هم در حال ايرانيزه شدن هست و اين مشکل را چندين برابر ميکند و مثلن مشکل بزرگياست که به يک مدير رده بالاي دولتي توضيح دهي حق رايت يک فيلم يا يک برنامه همان رايت شدهي نسخهي اصلي ان برنامه روي سيدي نيست و به قول دوستي ان را نميشود از پشت شهرداري يا شوش با قيمت پانصد تومان پيدا کرد!تمام اينها به هيچوجه باعث خستگي و يا ناميدي من نميشود٬
اما از اينکه هر روز صبح يک مسير را بيايم و با تعدادي از انواع مختلف انسانها تا عصر زندگي کنم و نام انها را همکار بنامم اذيتم ميکند.
{اولين روزمرگي!}
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
Back to Home page